نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:داستان , توسط مریم |

باسلام و پوزش بسیارخجالتیادامه ی داستان دست دوستم النازه.نمی دونم حالا کجاست ولی ازتون می خوام تا اطلاع ثاویه منتظرداستانم نباشید ولی من می خوام ازداستان دیگه ای صحبت کنم که واقعیه


 

نوشته شده در تاريخ جمعه 11 بهمن 1392برچسب:داستان,دخترک,بیچاره, توسط مریم |

ما قرارشده یه داستان برای مدرسه بنویسیم حال ازشما میخواهم نظرتان رادرمورد این داستان برایم بگوییدخنده

لای این شب بو ها چه کسی میتواندباشد؟

هنوز چند روزی بیش از تعطیلات نمی گذشت که او بهانه ی خانواده اش را میگرفت.او برای تعطیلات به ده کوچکی که کیلومتر ها از شهر دور بود رفته بود.او از ده خوشش نمی امد ولی مجبور بود زیرا خانواده اش در تلاطم سختی ها داشتند ازهم جدا میشدند و به همین دلیل دخترک بیچاره را به پیش پدربزرگش فرستاده بودند.دخترک از طلوع افتاب تا غروب خورشید در کنجی می نشست و به افق می نگرید و در خیال خود.خود را در کنار خانواده اش می دید.یک شب.....

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.